Untitled Document
 
العودة   منتديات لغاتى التعليمية > ~¤¦¦§¦¦¤~منتديات اللغات~¤¦¦§¦¦¤~ > منتدى اللغة الفارسية

إضافة رد
 
أدوات الموضوع انواع عرض الموضوع
قديم 03-05-2010, 12:54 AM   #1
سلطانة
لغاتى الذهبى
 
الصورة الرمزية سلطانة
 
تاريخ التسجيل: Mar 2009
المشاركات: 1,573
معدل تقييم المستوى: 18
سلطانة has a spectacular aura aboutسلطانة has a spectacular aura about
Smile موسوعة الاشعار في اللغة الفارسية



شعرى براى جنگ و چند شعر ديگر



قيصر امين پور


مى خواستم
شعرى براى جنگ بگويم
ديدم نمى شود
ديگر قلم زبان دلم نيست
گفتم:
بايد زمين گذاشت قلم ها را
ديگر سلاح سرد سخن كارساز نيست
بايد سلاح تيزترى برداشت
بايد براى جنگ
از لوله تفنگ بخوانم
-با واژه فشنگ-
مى خواستم
شعرى براى جنگ بگويم
شعرى براى شهر خودم -دزفول-
ديدم كه لفظ ناخوش موشك را
بايد به كار برد
اما
موشك
زيبايى كلام مرا مى كاست
گفتم كه بيت ناقص شعرم
از خانه هاى شهر كه بهتر نيست
بگذار شعر من هم
چون خانه هاى خاكى مردم
خرد و خراب باشد و خون آلود
بايد كه شعر خاكى و خونين گفت
بايد كه شعر خشم بگويم
شعر فصيح فرياد
-هرچند ناتمام-
گفتم:
در شهر ما
ديوارها دوباره پر از عكس لاله هاست
اينجا
وضعيت خطر گذرا نيست
آژير قرمز است كه مى نالد
تنها ميان ساكت شب ها
برخواب ناتمام جسدها
خفاش هاى وحشى دشمن
حتى ز نور روزنه بيزارند
بايد تمام پنجره ها را
با پرده هاى كور بپوشانيم
اينجا
ديوار هم
ديگر پناه پشت كسى نيست
كاين گور ديگرى است كه استاده است
در انتظار شب
ديگر ستارگان را
حتى
هيچ اعتماد نيست
شايد ستاره ها
شبگردهاى دشمن ما باشند
اينجا
حتى
از انفجار ماه تعجب نمى كنند
اينجا
تنها ستارگان
از برج هاى فاصله مى بينند
كه شب چقدر موقع منفورى است
اما اگر ستاره زبان مى داشت
چه شعرها كه از بد شب مى گفت
گوياتر از زبان من گنگ
آرى
شب موقع بدى است
هر شب تمام ما
با چشم هاى زل زده مى بينيم
عفريت مرگ را
كابوس آشناى شب كودكان شهر
هر شب لباس واقعه مى پوشد
اينجا
هر شام خامشانه به خود گفته ايم:
شايد
اين شام، شام آخر ما باشد
اينجا
هر شام خامشانه به خود گفته ايم:
امشب
در خانه هاى خاكى خواب آلود
جيغ كدام مادر بيدار است
كه در گلو نيامده مى خشكد
اينجا
گاهى سربريده مردى را
تنها
بايد ز بام دور بياريم
تا در ميان گور بخوابانيم
يا سنگ و خاك و آهن خونين را
وقتى به چنگ و ناخن خود مى كنيم
در زير خاك گل شده مى بينيم:
زن روى چرخ كوچك خياطى
خاموش مانده است
اينجا سپور هر صبح
خاكستر عزيز كسى را
همراه مى برد
اينجا براى ماندن
حتى هوا كم است
اينجا خبر هميشه فراوان است
اخبار بارهاى گل و سنگ
بر قلب هاى كوچك
در گورهاى تنگ
اما
من از درون سينه خبر دارم
از خانه هاى خونين
از قصه عروسك خون آلود
از انفجار مغز سرى كوچك
بر بالشى كه مملو رؤياهاست
-رؤياى كودكانه شيرين-
از آن شب سياه
آن شب كه در غبار
مردى به روى جوى خيابان
خم بود
با چشم هاى سرخ و هراسان
دنبال دست ديگر خود مى گشت
باور كنيد
من با دو چشم مات خودم ديدم
كه كودكى ز ترس خطر تند مى دويد
اما سرى نداشت
لختى دگر به روى زمين غلتيد
و ساعتى دگر
مردى خميده پشت و شتابان
سر را به ترك بند دوچرخه
سوى مزار كودك خود مى برد
چيزى درون سينه او كم بود...
***
اما اين شانه هاى گرد گرفته
چه ساده و صبور
وقت وقوع فاجعه مى لرزند
اينان
هرچند
بشكسته زانوان و كمرهاشان
استاده اند فاتح و نستوه
-بى هيچ خان و مان-
در گوششان كلام امام است
-فتواى استقامت و ايثار-
بر دوششان درفش قيام است
بارى
اين حرف هاى داغ دلم را
ديوار هم توان شنيدن نداشته است
آيا تو را توان شنيدن هست
ديوار!
ديوار سرد و سنگى سيار!
آيا رواست مرده بمانى
در بند آن كه زنده بمانى
نه!
بايد گلوى مادر خود را
از بانگ رود رود بسوزانيم
تا بانگ رود رود نخشكيده است
بايد سلاح تيزترى برداشت
ديگر سلاح سرد سخن كارساز نيست...
دزفول - اسفند ۵۹
---------------------------------------
تنها تو مى مانى

دل داده ام بر باد، بر هرچه باداباد
مجنون تر از ليلى، شيرين تر از فرهاد

اى عشق از آتش اصل و نسب دارى
از تيره دودى، از دودمان باد

آب از تو طوفان شد، خاك از تو خاكستر
از بوى تو آتش، در جان باد افتاد

هر قصر بى شيرين، چون بيستون ويران
هر كوه بى فرهاد، كاهى به دست باد

هفتاد پشت ما از نسل غم بودند
ارث پدر ما را، اندوه مادرزاد

از خاك ما در باد، بوى تو مى آيد
تنها تو مى مانى، ما مى رويم از ياد
خرداد ۷۵
-----------------------------
غزل پنجره

يك كلبه خراب و كمى پنجره
يك ذره آفتاب و كمى پنجره

اى كاش جاى اين همه ديوار و سنگ
آئينه بود و آب و كمى پنجره

در اين سياه چال سراسر سؤال
چشم و دلى مجاب و كمى پنجره

بويى زنان و گل به همه مى رسيد
با برگى از كتاب و كمى پنجره

موسيقى سكوت شب و بوى سيب
يك قطعه شعر ناب و كمى پنجره
-----------------------------------------

خواب كودكى

در خواب هاى كودكى ام
هر شب طنين سوت قطارى
از ايستگاه مى گذرد
دنباله قطار
انگار هيچ گاه به پايان نمى رسد
انگار
بيش از هزار پنجره دارد
و در تمام پنجره هايش
تنها تويى كه دست تكان مى دهى
آنگاه
در چارچوب پنجره ها
شب شعله مى كشد
با دود گيسوان تو در باد
در امتداد راه مه آلود
در دود
-----------------------------------
جغرافياى ويرانى

دلم قلمرو جغرافياى ويرانى است
هواى ناحيه ما هميشه بارانى است

دلم ميان دو درياى سرخ مانده سياه
هميشه برزخ دل تنگه پريشانى است

مهار عقده آتشفشان خاموشم
گدازه هاى دلم دردهاى پنهانى است

صفات بغض مرا فرصت بروز دهيد
درون سينه من انفجار زندانى است

تو فيض يك اقيانوس آب آرامى
سخاوتى، كه دلم خواهشى بيابانى است!
-------------------------------------
الفباى درد

الفباى درد از لبم مى تراود
نه شبنم، كه خون از شبم مى تراود

سه حرف است مضمون سى پاره دل
الف. لام. ميم. از لبم مى تراود

چنان گرم هذيان عشقم كه آتش
به جاى عرق از تبم مى تراود

ز دل بر لبم تا دعايى برآيد
اجابت ز هر ياربم مى تراود

زدين ريا بى نيازم، بنازم
به كفرى كه از مذهبم مى تراود
خرداد ۷۳
-------------------------------------------
فال نيك

گفتى: غزل بگو! چه بگويم مجال كو
شيرين من، براى غزل شور و حال كو
پر مى زند دلم به هواى غزل، ولى
گيرم هواى پرزدنم هست، بال كو
گيرم به فال نيك بگيرم بهار را
چشم و دلى براى تماشا و فال كو
تقويم چارفصل دلم را ورق زدم
آن برگ هاى سبز سرآغاز سال كو
رفتيم و پرسش دل ما بى جواب ماند
حال سؤال و حوصله قيل و قال كو
بهار ۷۴
------------------------------------
لحظه هاى كاغذى

خسته ام از آرزوها، آرزوهاى شعارى
شوق پرواز مجازى، بال هاى استعارى
لحظه هاى كاغذى را، روز و شب تكرار كردن
خاطرات بايگانى، زندگى هاى ادارى
آفتاب زرد و غمگين، پله هاى روبه پايين
سقف هاى سرد و سنگين، آسمان هاى اجارى
با نگاهى سرشكسته، چشم هايى پينه بسته
خسته از درهاى بسته، خسته از چشم انتظارى
صندلى هاى خميده، ميزهاى صف كشيده
خنده هاى لب پريده، گريه هاى اختيارى
عصر جدول هاى خالى، پارك هاى اين حوالى
پرسه هاى بى خيالى، نيمكت هاى خمارى
رونوشت روزها را، روى هم سنجاق كردم:
شنبه هاى بى پناهى، جمعه هاى بى قرارى
عاقبت پرونده ام را، با غبار آرزوها
خاك خواهد بست روزى، باد خواهد برد بارى
روى ميز خالى من، صفحه باز حوادث
در ستون تسليت ها، نامى از ما يادگار
__________________



طفله لا زلت الهو والعب تحت قطرات المطر !!
فكم اسعد عندما اجد المطر يبللني !!
اشعر كأن كل الآلآم الحياه اغتسلت !!
اشعر وكأن كل هموم البشر ازيلت !!
طفله انا...

ولكن الايام اجبرتني ان اكبر لـ اعرف ما يخبئ البشر بين انفاسهم
سلطانة غير متواجد حالياً   رد مع اقتباس
قديم 03-05-2010, 12:56 AM   #2
سلطانة
لغاتى الذهبى
 
الصورة الرمزية سلطانة
 
تاريخ التسجيل: Mar 2009
المشاركات: 1,573
معدل تقييم المستوى: 18
سلطانة has a spectacular aura aboutسلطانة has a spectacular aura about
افتراضي





ويس و رامين

فخرالدين اسعدگرگاني

کلمات کليدی: اسعدگرگاني - ويس و رامين - فخرالدين اسعدگرگاني - چو بر رامين بيدل كار شد سخت
چو بر رامين بيدل كار شد سخت
به عشق اندر، مرو را خوار شد بخت

هميشه جاي بي انبوه جُستي
كه بنشستي به تهايي، گر ستي

به شب پهلو سوي بستر نبردي
همه شب تا به روز اختر شمردي


به روز از هيچ گونه نارميدي
چون گور و آهو از مردم رميدي

زبس كاو قِدّ دلبر ياد كردي
كجا سروي بديدي سجده بردي

به باغ اندر گلِ صد برگ جُستي
به يادِ روي او بر گُل گرستي

بنفشه بر چِدي هر بامدادي
به يادِ زلف او بر دل نهادي

زبيم ناشكيبي مي نخوردي
كه يكباره قرارش مي ببردي

هميشه مونسش طنبور بودي
نديمش عاشقِ مهجور بودي

به هر راهي سرودي زار گفتي
سراسر بر فراق يار گفتي

چو باد حسرت از دل بركشيدي
به نيسان باد دي ماهي دميدي

به ناله دل چنان از تن بكندي
كه بلبل را زشاخ اندر فگندي

به گونه اشكِ خون چندان براندي
كه از خون پاي او در گِل بماندي

به چشمش روز روشن تار بودي
به زيرش خزّ و ديبا خاري بودي


بدين زاري و بيماري همي زيست
نگفتي كس كه بيماريت از چيست؟

چو شمعي بود سوزان و گدازان
سپرده دل به مهرِ دلنوازان

به چشمش خوار گشته زندگاني
دلش پدرود كرده شادماني

زگريه جامه خون آلود گشته
زناله روي زراندود گشته

ز رنج عشق جان بر لب رسيده
اميد از جان و از جانان بريده

خيالِ دوست در ديده بمانده
زچشمش خواب نوشين را برانده

به درياي جدايي غرقه گشته
جهان بر چشم او چون حلقه گشته

زبس انديشه همچون مست بيهوش
جهان از ياد او گشته فراموش

گهي قرعه زدي بر نام يارش
كه با او چون بوَد فرجام كارش؟

گهي در باغ شاهنشاه رفتي
زهر سروي گوا بر خود گرفتي


همي گفتي گوا باشيد بر من
ببينيدم چنين بر كامِ دشمن

چو ويس ايدر بوَد با وي بگوييد
دلش را از ستمگاري بشوييد

گهي با بلبلان پيگار كردي
بديشان سرزنش بسيار كردي

همي گفتي چرا خوانيد فرياد
شما را از جهان باري چه افتاد؟

شما با جفت خود بر شاخساريد
نه چون من مستمند و سوكواريد

شما را از هزاران گونه باغ است
مرا بر دل هزاران گونه داغ است

شما را بخت جفت و باغ دادست
مرا در عشق درد و داغ دادست

شما را ناله پيش يار باشد
چرا بايد كه ناله زار باشد؟

مرا زيباست ناله گاه و بيگاه
كه يارم نيست از دردِ من آگاه

چنين گويان همي گشت اندران باغ
دو ديده پر زخون و دل پر از داغ
__________________



طفله لا زلت الهو والعب تحت قطرات المطر !!
فكم اسعد عندما اجد المطر يبللني !!
اشعر كأن كل الآلآم الحياه اغتسلت !!
اشعر وكأن كل هموم البشر ازيلت !!
طفله انا...

ولكن الايام اجبرتني ان اكبر لـ اعرف ما يخبئ البشر بين انفاسهم
سلطانة غير متواجد حالياً   رد مع اقتباس
قديم 03-05-2010, 12:56 AM   #3
سلطانة
لغاتى الذهبى
 
الصورة الرمزية سلطانة
 
تاريخ التسجيل: Mar 2009
المشاركات: 1,573
معدل تقييم المستوى: 18
سلطانة has a spectacular aura aboutسلطانة has a spectacular aura about
افتراضي

ملك الشعراي بهار

کلمات کليدی : سپيد رود - بهار - ملك الشعراي بهار

هنگامِ فرودين كه رساند ز ما درود
بر مرغزارِ ديلم و طرفِ سپيد رود

كز سبزه و بنفشه و گل هايِ رنگ رنگ
گويي بهشت آمده از آسمان فرود

دريا بنفش و مرز بنفش و هوا بنفش
جنگل كبود و كوه كبود و افق كبود

جايِ دگر بنفشه يكي دسته بدروَند
وين جايگه بنفشه به خرمن توان درود

كوه از درخت گويي مردي مبارز است
پرهايِ گونه گونه زده چون جنگيان به خود

اشجار گونه گون و شكفته ميانشان
گل هايِ سيب و آلو و آبي و آمرود

چون لوحِ آزمونه كه نقاشِ چربدست
الوانِ گونه گون را بر وي بيازمود

شمشاد را نگر كه همه تن قد است و جعد
قدّي ست ناخميده و جعدي ست نابسود

آزاده را رسد كه بسايد به ابر سر
آزاد بُن ازين رو تارك به ابر سود

بگذر يكي به خطـﮥ نوشهر و رامسر
وز ما بدان ديار رسان نو به نو درود

آن گلسِتانِ طُرفه بدان فرّ و آن جمال
وان كاخ هاي تازه بدان زيب و آن نمود

از تيغِ كوه تا لبِ دريا كشيده اند
فرشي كش از بنفشه و سبزه است تار و پود


آن بيشه ها كه دستِ طبيعت به خاره سنگ
گل ها نشانده بي مددِ باغبان و كود

ساري نشيد خوانَد بر شاخـﮥ بلند
بلبل به شاخِ كوته خوانَد همي سرود

آن از فرازِ منبر هر پرسشي كند
اين يك ز پايِ منبر پاسخ دَهَدش زود

يك جا به شاخسار، خروشان تذروِ نر
يك سو تذروِ ماده به همراهِ زاد و رود

آن يك نهاده چشم، غريوان به راهِ جفت
اين يك ببسته گوش و لب از گفت و از شنود

بر طَرف رود چون بوزد باد بر درخت
آيد به گوش نالـﮥ ناي و صفيرِ رود

آن شاخ هايِ نارنج اندر ميانِ ميغ
چون پاره هايِ اخگر اندر ميانِ دود

بنگر بدان درخش كز ابرِ كبود فام
برجَست و رويِ ابر به ناخن همي شخود

چون كودكي صغير كه با خامـﮥ طلا
كژمژ خطي كشد به يكي صفحـﮥ كبود

بنگر يكي به رودِ خروشان به وقتِ آنك
دريا پيِ پذيره اش آغوش برگشود

چون طفلِ ناشكيبِ خروشان ز يادِ مام
كاينك بيافت مام و در آغوشِ او غنود


ديدم غريو و صيحه دريايِ آسكون
دريافتم كه آن دلِ لرزنده را چه بود؟

بيچاره مادري ست كز آغوشش آفتاب
چندين هزار طفل به يك لحظه در ربود

داند كه آفتاب، جگر گوشگانش را
همراهِ باد بُرد و نثارِ زمين نمود

زين رو همي خروشد و سيلي زند به خاك
از چرخ بر گذاشته فريادِ رود رود !

بنگر يكي به منظرِ چالوش كز جمال
صد ره به زيب و زينتِ مازندران فزود

زان جايگه به بابُل و شاهي گذاره كن
پس با ترن به ساري و گرگان گراي زود

بزداي زنگِ غم به رهِ آهنش ز دل
اينجا بوَد كه زنگ به آهن توان زدود
__________________



طفله لا زلت الهو والعب تحت قطرات المطر !!
فكم اسعد عندما اجد المطر يبللني !!
اشعر كأن كل الآلآم الحياه اغتسلت !!
اشعر وكأن كل هموم البشر ازيلت !!
طفله انا...

ولكن الايام اجبرتني ان اكبر لـ اعرف ما يخبئ البشر بين انفاسهم
سلطانة غير متواجد حالياً   رد مع اقتباس
قديم 03-05-2010, 12:58 AM   #4
سلطانة
لغاتى الذهبى
 
الصورة الرمزية سلطانة
 
تاريخ التسجيل: Mar 2009
المشاركات: 1,573
معدل تقييم المستوى: 18
سلطانة has a spectacular aura aboutسلطانة has a spectacular aura about
افتراضي

فروغي بسطامي

كلمات كليدي: بسطامي - كي رفته اي ز دل كه تمنا كنم تو را -

كي رفته اي ز دل كه تمنا كنم تو را؟
كي بوده اي نهفته كه پيدا كنم تو را؟

غيبت نكرده اي كه شوَم طالب حضور
پنهان نگشته اي كه هويدا كنم تو را

با صد هزار جلوه برون آمدي كه من
با صد هزار ديده تماشا كنم تو را

چشم به صد مجاهده آيينه ساز شد
تا من به يك مشاهده شيدا كنم تو را

بالاي خود در آينـﮥ چشم من ببين
تا با خبر ز عالم بالا كنم تو را

مستانه كاش در حرم و دير بگذري
تا قبله گاه مؤمن و ترسا كنم تو را

خواهم شبي نقاب ز رويت برافكنم
خورشيد كعبه، ماه كليسا كنم تو را

گر افتد آن دو زلف چليپا به چنگ من
چندين هزار سلسله در پا كنم تو را

طوبي و سدره گر به قيامت به من دهند
يكجا فداي قامت رعنا كنم تو را

زيبا شود به كارگِه عشق كار من
هر گه نظر به صورت زيبا كنم تو را

رسواي عالمي شدم از شور عاشقي
ترسم خدا نخواسته رسوا كنم تو را
__________________



طفله لا زلت الهو والعب تحت قطرات المطر !!
فكم اسعد عندما اجد المطر يبللني !!
اشعر كأن كل الآلآم الحياه اغتسلت !!
اشعر وكأن كل هموم البشر ازيلت !!
طفله انا...

ولكن الايام اجبرتني ان اكبر لـ اعرف ما يخبئ البشر بين انفاسهم
سلطانة غير متواجد حالياً   رد مع اقتباس
قديم 03-05-2010, 12:59 AM   #5
سلطانة
لغاتى الذهبى
 
الصورة الرمزية سلطانة
 
تاريخ التسجيل: Mar 2009
المشاركات: 1,573
معدل تقييم المستوى: 18
سلطانة has a spectacular aura aboutسلطانة has a spectacular aura about
افتراضي



سامان هستي - بيدل دهلوي - بيدل - چنين كشتـه حسرت كيستم من


عبدالقادر بيدل دهلوي

چنين كشتـﮥ حسرتِ كيستم من؟
كه چون آتش از سوختن زيستم من

نه شادم نه محزون نه خاكم نه گردون
نه لفظم نه مضمون چه معنيستم من؟

نه خاك آستانم نه چرخ آشيانم
پَري مي فشانم كجا ييستم من ؟

اگر فانيم چيست اين شور هستي؟
و گر باقيم از چه فانيستم من؟

بناز اي تخيّل ببال اي توهّم
كه هستي گمان دارم و نيستم من

هوايي در آتش فگنده است نعلم
اگر خاك گردم نمي ايستم من

نوايي ندارم نفس مي شمارم
اگر ساز عبرت نيَم، چيستم من؟

بخنديد اي قدر دانان فرصت
كه يك خنده بر خويش نَگريستم من

درين غمكده كس مَميردا يا رب
به مرگي كه بي دوستان زيستم من

جهان كو به سامانِ هستي بنازد
كمالم همين بس كه من نيستم من

به اين يك نفس عمرِ موهوم بيدل
فنا تهمِت شخصِ باقيستم من
__________________



طفله لا زلت الهو والعب تحت قطرات المطر !!
فكم اسعد عندما اجد المطر يبللني !!
اشعر كأن كل الآلآم الحياه اغتسلت !!
اشعر وكأن كل هموم البشر ازيلت !!
طفله انا...

ولكن الايام اجبرتني ان اكبر لـ اعرف ما يخبئ البشر بين انفاسهم
سلطانة غير متواجد حالياً   رد مع اقتباس
قديم 03-05-2010, 01:00 AM   #6
سلطانة
لغاتى الذهبى
 
الصورة الرمزية سلطانة
 
تاريخ التسجيل: Mar 2009
المشاركات: 1,573
معدل تقييم المستوى: 18
سلطانة has a spectacular aura aboutسلطانة has a spectacular aura about
افتراضي

سياوش - داستان سياوش - فردوسي


فردوسي

و اينك سياوش براي اثبات بي گناهي خويش از آتش مي گذرد:

جهاندار سودابه را پيش خواند
همي با سياوش بگفتن نشاند

سرانجام گفت ايمن از هر دوان
نگردد مرا دل نه روشن روان

مگر كاتش تيز پيدا كند
گنه كرده را زود رسوا كند

به پور جوان گفت شاه زمين
كه رايت چه بيند كنون اندرين

سياوش چنين گفت كاي شهريار
كه دوزخ مرا زين سخن گشت خوار

اگر كوه آتش بوَد بسپرم
ازين تنگ خوارست اگر بگذرم

پر انديشه شد جان كاووس كي
ز فرزند و سودابـ ﮥنيك پي

كزين دو يكي گر شود نابكار
ازان پس كه خواند مرا شهريار

چو فرزند و زن باشدم خون مغز
كرا بيش بيرون شود كار نغز

همان به كزين زشت كردار دل
بشويَم كنم چارۀ دلگسل

چه گفت آن سپهدار نيكو سَخُن
كه با بد دلي شهرياري مكن

به دستور فرمود تا ساروان
هيون آرد از دشت صد كاروان

هيونان به هيزم كشيدن شدند
همه شهر ايران به ديدن شدند

به صد كاروان اشتر سرخ موي
همي هيزم آورد پر خاشجوي

نهادند هيزم دو كوه بلند
شمارَش گذر كرد بر چون و چند

زدور از دو فرسنگ هر كش بديد
چنين جست و جوي بلا را كليد

همي خواست ديدن در راستي
زكار زن آيد همه كاستي

چو اين داستان سر به سربشنوي
بِه آيد ترا گر بدين بگروي

نهادند بر دشت هيزم دو كوه
جهاني نَظاره شده هم گروه

گذر بود چندان كه گويي سوار
ميانه برفتي به تنگي چهار

بدانگاه سوگنِد پرمايه شاه
چنين بود آيين و اين بود راه


وزان پس موبد بفرمود شاه
كه بر چوب ريزند نفط سياه

بيامد دو صد مرد آتش فروز
دميدند گفتي شب آمد به روز

نخستين دميدن سيه شد زدود
زبانه بر آمد پس از دود زود

زمين گشت روشنتر از آسمان
جهاني خروشان و آتش دمان

سراسر همه دشت بريان شدند
بران چهر خندانش گريان شدند

سياوش بيامد به پيش پدر
يكي خود زرّين نهاده به سر

هشسيوار با جام هاي سپيد
لبي پر زخنده دلي پراميد

يكي تازيي بر نشسته سياه
همي خاك نعلش بر آمد به ماه

پراگنده كافور بر خويشتن
چنانچون بود رسم و ساز كفن

بدانگه كه شد پيش كاووس باز
فرود آمد از باره بردش نماز

رخ شاه كاووس پر شرم ديد
سخن گفتنش با پسر نرم ديد


سياوش بدو گفت انده مدار
كزين سان بودَ گردش روزگار

سرِ پر زشرم و بهايي مراست
اگر بيگناهم رهايي مراست

ور ايدون كه زين كار هستم گناه
جهان آفرينم ندارد نگاه

به نيروي يزدانِ نيكي دهِش
كزين كوه آتش نيابم تپش

خروشي بر آمد زدشت و ز شهر
غم آمد جهان را از آن كار بهر

چو از دشت سودابه آوا شنيد
برآمد به ايوان و آتش بديد

همي خاست كو را بد آيد به روي
همي بود جوشان پر از گفت و گوي

جهاني نهاده به كاووس چشم
زيان پر ز دشنام و دل پر ز خشم

سياوش سيه را به تندي بتاخت
نشد تنگدل جنگ آتش بساخت

ز هر سو زبانه همي بر كشيد
كسي خود و اسپ سياوش نديد


يكي دشت با ديدگان پر زخون
كه تا او كي آيد ز آتش برون

چو او را بديدند برخاست غو
كه آمد ز آتش برون شاه نو

اگر آب بودي مگر تر شدي
زترّي همه جامه بي بر شدي

چنان آمد اسپ و قباي سوار
كه گفتي سمن داشت اندر كنار

چو بخشايش پاك يزدان بود
دمِ آتش و آب يكسان بود

چو از كوه آتش به هامون گذشت
خروشيدن آمد ز شهر و ز دشت

سواران لشكر برانگيختند
همه دشت پيشش درم ريختند

يكي شادماني بُد اندر جهان
ميان كهان و ميان مهان

همي داد مژده يكي را دگر
كه بخشود بر بي گنه دادگر

همي كند سودابه از خشم موي
همي ريخت آب و همي خست روي

چو پيش پدر شد سياووش پاك
نه دود و نه آتش نه گرد و نه خاك


فرود آمد از اسپ كاووس شاه
پياده سپهبد پياده سپاه

سياووش را تنگ در بر گرفت
زكردار بد پوزش اندر گرفت

سياوش به پيش جهاندار پاك
بيامد بماليد رخ را به خاك

كه از تفّ آن كوه آتش برست
همه كامـﮥ دشمنان گشت پست

بدو گفت شاه اي دلير جوان
كه پاكيزه تخمي و روشن روان

چناني كه از مادر پارسا
بزايد شود در جهان پادشا

مي آورد و رامشگران را بخواند
همه كام ها با سياوش براند

سه روز اندر آن سومي در كشيد
نبد بر درِ گنج بند و كليد

چهارم به تخت كيي بر نشست
يكي گرزۀ گاو پيكر به دست

بر آشفت و سودابه را پيش خواند
گذشته سخن ها برو بر براند


كه بي شرمي و بد بسي كرده اي
فراوان دل من بيازرده اي

يكي بد نمودي به فرجام كار
كه بر جان فرزند من زينها,

بخوردي و در آتش انداختي
برين گونه بر جادوي ساختي

نيايد تو را پوزش اكنون به كار
بپرداز جاي و برآراي كار

نشايد كه باشي تو اندر زمين
جز آويختن نيست پاداش اين

بدو گفت سودابه كاي شهريار
تو آتيش بدين تارك من ببار

مرا گر همي سر ببايد بريد
مكافات اين بد كه بر من رسيد,

بفرماي و من دل نهادم برين
نبود آتش تيز با او به كين

سياوش سخن راست گويد همي
دل شاه از غم بشويد همي

همه جادوي زال كرد اندرين
نخواهم كه داري دل از من به كين

بدو گفت نيرنگ داري هنوز
نگردد همي پشت شوخيت كوز


به ايرانيان گفت شاه جهان
كزين بد كه اين ساخت اندر نهان

چه سازم چه باشد مكافات اين
همه شاه را خواندند آفرين

كه پاداش اين آنكه بي جان شود
ز بد كردن خويش پيچان شود

به دژخيم فرمود كين را به كوي
زدار اندر آويز و بر تاب روي

چو سودابه را وي برگاشتند
شبستان همه بانگ برداشتند

دل شاه كاووس پر درد شد
نهان داشت , رنگ رخش زرد شد

سياوش چنين گفت با شهريار
كه دل را بدين كار رنجه مدار

به من بخش سودابه را زين گناه
پذيرد مگر پند و آيد به راه

همي گفت با دل كه بر دست شاه
گرايدن كه سودابه گردد تباه

به فرجامِ كار, او پشيمان شود
ز من بيند او غم, چو پيچان شود


بهانه همي جست زان كار شاه
بدان تا ببخشد گذشته گناه

سياووس را گفت بخشيد مش
از آن پس كه خون ريختن ديدمش

سياوش ببوسيد تخت پدر
وزان تخت برخاست و آمد به در

شبستان همه پيش سودابه باز
دويدند و بردند او را نماز

برين گونه بگذشت يك روزگار
برو گرم تر شد دل شهريار

چنان شد دلش باز از مهر اوي
كه ديده نه برداشت از چهر اوي

دگر باره با شهريار جهان
همي جادوي ساخت اندر نهان

بدان تا شود با سياووش بد
بد اسنان كه از گوهر او سزد

زگفتار او شاه شد در گمان
نكرد ايچ بر كس پديد از مهان

به جايي كه زهر آگند روزگار
از و نوش خيره مكن خواستار

تو با آفرينش بسنده نه اي
مشو تيز گرد پرورنده نه اي


چنين است كردار گردان سپهر
نخواهد گشادن همي بر تو چهر
__________________



طفله لا زلت الهو والعب تحت قطرات المطر !!
فكم اسعد عندما اجد المطر يبللني !!
اشعر كأن كل الآلآم الحياه اغتسلت !!
اشعر وكأن كل هموم البشر ازيلت !!
طفله انا...

ولكن الايام اجبرتني ان اكبر لـ اعرف ما يخبئ البشر بين انفاسهم
سلطانة غير متواجد حالياً   رد مع اقتباس
قديم 03-05-2010, 01:00 AM   #7
سلطانة
لغاتى الذهبى
 
الصورة الرمزية سلطانة
 
تاريخ التسجيل: Mar 2009
المشاركات: 1,573
معدل تقييم المستوى: 18
سلطانة has a spectacular aura aboutسلطانة has a spectacular aura about
افتراضي



نشاط اصفهاني - اصفهاني - طاعت از دست نيايد گنهي بايد كرد


نشاط اصفهاني

طاعت از دست نيايد گنهي بايد كرد
در دل دوست به هر حيله رهي بايد كرد

منظر ديده قدمگاهِ گدايان شده است
كاخ دل در خور اورنگ شهي يابد كرد

روشنان فلكي را اثري در ما نيست
حذر از گردش چشم سيهي بايد كرد

شب، چو خورشيد جهانتاب نهان از نظر است
طيِ اين مرحله با نور مهي بايد كرد

خوش همي مي روي اي قافله سالار به راه
گذري جانب گم كرده رهي بايد كرد

نه همين صف زده مژگان سيه بايد داشت
به صف دلشدگان هم نگهي بايد كرد

جانب دوست نگه از نگهي بايد داشت
كشور خصم تبه از سپهي بايد كرد

گر مجاور نتوان بود به ميخانه، ‹‹ نشاط ››
سجده از دور به هر صبحگهي بايد كرد
__________________



طفله لا زلت الهو والعب تحت قطرات المطر !!
فكم اسعد عندما اجد المطر يبللني !!
اشعر كأن كل الآلآم الحياه اغتسلت !!
اشعر وكأن كل هموم البشر ازيلت !!
طفله انا...

ولكن الايام اجبرتني ان اكبر لـ اعرف ما يخبئ البشر بين انفاسهم
سلطانة غير متواجد حالياً   رد مع اقتباس
قديم 03-05-2010, 01:01 AM   #8
سلطانة
لغاتى الذهبى
 
الصورة الرمزية سلطانة
 
تاريخ التسجيل: Mar 2009
المشاركات: 1,573
معدل تقييم المستوى: 18
سلطانة has a spectacular aura aboutسلطانة has a spectacular aura about
افتراضي



فرخي سيستاني - گواهي دل - دل من همي داد گفتي گوايي - جدايي - فرخي


فرخي سيستاني

دل من همي داد گفتي گوايي
كه باشد مرا روزي از تو جدايي

بلي هر چه خواهد رسيدن به مردم
بر آن دل دهد هر زماني گوايي

من اين روز را داشتم چشم و زين غم
نبوده ست با روز من روشنايي

جدايي گمان برده بودم وليكن
نه چندان كه يك سو نهي آشنايي

به جرم چه راندي مرا از در خود
گناهم نبوده ست جز بيگنايي

بدين زودي از من چرا سير گشتي
نگارا بدين زود سيري چرايي

كه دانست كز تو مرا ديد بايد
به چندان وفا اين همه بي وفايي

سپردم به تو دل ندانسته بودم
بدين گونه مايل به جور و جفايي

دريغا دريغا كه اگه نبودم
كه تو بي وفا در جفا تا كجايي

همه دشمني از تو ديدم وليكن
نگويم كه تو دوستي را نشايي

نگارا من از آزمايش به آيم
مرا باش تا بيش ازين آزمايي
__________________



طفله لا زلت الهو والعب تحت قطرات المطر !!
فكم اسعد عندما اجد المطر يبللني !!
اشعر كأن كل الآلآم الحياه اغتسلت !!
اشعر وكأن كل هموم البشر ازيلت !!
طفله انا...

ولكن الايام اجبرتني ان اكبر لـ اعرف ما يخبئ البشر بين انفاسهم
سلطانة غير متواجد حالياً   رد مع اقتباس
قديم 03-05-2010, 01:03 AM   #9
سلطانة
لغاتى الذهبى
 
الصورة الرمزية سلطانة
 
تاريخ التسجيل: Mar 2009
المشاركات: 1,573
معدل تقييم المستوى: 18
سلطانة has a spectacular aura aboutسلطانة has a spectacular aura about
افتراضي



دلي پر از آتش و جاني پر از دود - اسعد گرگاني - ويس و رامين


فخرالدين اسعد گرگاني

نامـﮥ دهم ويس به رامين


دلي پُر از آتش و جاني پُر از دود
تني چون موي و رخساري زر اندود

برم هر شب سحرگه پيشِ‌ دادار
بمالم پيشِ او برخاك رخسار

خروشِ‌ من بدرّد پشتِ ايوان
فغانِ من ببندد راهِ كيوان

چنان گريم كه گريد ابرِ آذار
جنان نالم كه نالد كبكِ كهسار

چنان جوشم كه جوشد بحر از باد
چنان لرزم كه لرزد سرو و شمشاد

به اشك از شب فرو شويم سياهي
بياغارم زمين تا پشتِ ماهي


چنان از حسرتِ دل بركشم آه
كجا ره گم كند بر آسمان ماه

ز بس كز دل كشم آهِ جهان سوز
ز خاور بر نيارد آمدن روز

ز بس كز جان بر آرم دودِ اندوه
ببندد ابرِ تيره كوه تا كوه

بدين خواري بدين زاري بدين درد
مژه پُر آب و روريِ زرد و پُر گرد

همي گويم: خدايا،‌كردگارا
بزرگا، كامگارا، بردبارا

تو يارِ بي دلان و بي كساني
هميشه چارۀ بيچارگاني

نيارم گفت رازِ خويش با كس
مگر با تو كه يارِ من تويي بس

همي داني كه چون خسته روانم
همي داني كه چون بسته زبانم

تو دِه جانِ مرا زين غم رهايي
تو بردار از دلم بندِ جدايي

دلِ آن سنگدل را نرم گردان
به تابِ مهرباني گرم گردان


به ياد آور دلش را مهرِ ديرين
پس آنگه در دلش كن مهرِ شيرين

يكي زين غم كه من دارم بر او نِه
كه باشد بارِ او از هر كِهي مِه

به فضل خويش وي را زي من آور
و يا زيدر مرا نزديكِ او بر

همي تا باز بينم رويِ ‌آن ماه
نگه دارش ز چشم و دستِ بدخواه

به جز مهرِ منش تيمار منماي
به جز عشقِ منش آزار مفزاي

و گر رويش نخواهم ديد ازين پس
مرا بي رويِ‌ او جان و جهان بس

هم اكنون جانِ‌ من بستان بدو دِه
كه من بي جان و آن بت با دو جان بهْ

نگارا، چند نالم؟ چند گويم؟
به زاري چند گريم؟ چند مويم؟

نباشد گفته بر گوينده تاوان
چو باشد اندك و سودش فراوان

بگفتم هر چه ديدم از جفايت
ازين پس خود تو مي دان با خدايت


اگر كردارِ تو با كوه گويم
بمويد سنگِ او چون من بمويم

ببخشايد مرا سنگ و، دلت نه
به گاهِ مردمي سنگ از دلت بهْ

مرا چون سنگ بودي اين دلِ مست
دلت پولاد گشت و سنگ بشست!
__________________



طفله لا زلت الهو والعب تحت قطرات المطر !!
فكم اسعد عندما اجد المطر يبللني !!
اشعر كأن كل الآلآم الحياه اغتسلت !!
اشعر وكأن كل هموم البشر ازيلت !!
طفله انا...

ولكن الايام اجبرتني ان اكبر لـ اعرف ما يخبئ البشر بين انفاسهم
سلطانة غير متواجد حالياً   رد مع اقتباس
قديم 03-05-2010, 01:03 AM   #10
سلطانة
لغاتى الذهبى
 
الصورة الرمزية سلطانة
 
تاريخ التسجيل: Mar 2009
المشاركات: 1,573
معدل تقييم المستوى: 18
سلطانة has a spectacular aura aboutسلطانة has a spectacular aura about
افتراضي



ز دست ديده و دل هر دو فرياد - ترانه ها - باباطاهر - يكي بر زيگري نالان درين دشت - باباطاهر عريان


باباطاهر عريان

ز دست ديده و دل هر دو فرياد
كه هر چه ديده بيند دل كند ياد

بسازُم خنجري نيشش زفولاد
زنُم بر ديده تا دل گردد آزاد
٭٭٭
يكي بر زيگري نالان درين دشت
به خون ديگران آلاله مي گشت

همي كشت و همي گفت اي دريغا
ببايد كشت و هشت و رفت ازين دشت
٭٭٭
نسيمي كز بن آن كاكل آيو
مرا خوشتر زبوي سنبل آيو

چو شو گيرُم خيالش را در آغوش
سحر از بستُرم بوي گل آيو
٭٭٭
دلُم بي وصل تِه شادي مبيناد
ز درد و محنت آزادي مبيناد

خراب آبادِ دل بي مقدم تو
الهي هرگز آبادي مبيناد
٭٭٭
مو آن دلدادۀ بي خانمانُم
مو آن محنت نصيبِ سخت جانُم

مو آن سرگشته خارُم در بيابان
كه چون بادي وزد هر سو دوانُم
٭٭٭
گلي كه خود بدادُم پيچ و تابش
به اشك ديدگانُم دادُم آبش

در اين گلشن خدايا كي روا بي
گل از مو ديگري گيره گلابش
٭٭٭
بي ته اشكُم ز مژگانِ تر آيو
بي ته نخِل اميدمُ بي بر آيو

بي ته در گنج تنهايي شب و روز
نشينُم تا كه عمرُم بر سر آيو
٭٭٭
دو چشمونِت پياله پر ز مي بي
دو زلفونِت خراجِ مُلكِ ري بي

همي وعده كري امروز و فردا
نميدونُم كه فرداي تو كي بي؟
__________________



طفله لا زلت الهو والعب تحت قطرات المطر !!
فكم اسعد عندما اجد المطر يبللني !!
اشعر كأن كل الآلآم الحياه اغتسلت !!
اشعر وكأن كل هموم البشر ازيلت !!
طفله انا...

ولكن الايام اجبرتني ان اكبر لـ اعرف ما يخبئ البشر بين انفاسهم
سلطانة غير متواجد حالياً   رد مع اقتباس
إضافة رد

مواقع النشر (المفضلة)

الكلمات الدلالية (Tags)
موسوعة, اللغة, الاسعار, الفارسية


الذين يشاهدون محتوى الموضوع الآن : 1 ( الأعضاء 0 والزوار 1)
 

تعليمات المشاركة
لا تستطيع إضافة مواضيع جديدة
لا تستطيع الرد على المواضيع
لا تستطيع إرفاق ملفات
لا تستطيع تعديل مشاركاتك

BB code is متاحة
كود [IMG] متاحة
كود HTML معطلة

الانتقال السريع

المواضيع المتشابهه
الموضوع كاتب الموضوع المنتدى مشاركات آخر مشاركة
قواعد اللغة الفارسية بنت الإمارات قسم قواعد اللغة الفارسية 213 09-16-2014 04:31 PM
مقدمه عن اللغة الفارسية sami2009 منتدى اللغة الفارسية 3 11-12-2013 01:05 PM
موسوعة الراديو الفارسية ( Radio Stations Iran) ميسا قسم المواقع الفارسية 14 02-25-2012 10:38 PM
الاشخاص في اللغة الفارسية ميسا منتدى اللغة الفارسية 4 06-04-2010 02:18 AM
تعلم اللغة الفارسية ميسا منتدى اللغة الفارسية 13 02-21-2010 04:35 PM


الساعة الآن 05:11 PM بتوقيت مسقط


Powered by vBulletin® Version 3.8.12 by vBS
Copyright ©2000 - 2024, Jelsoft Enterprises Ltd.
:: جميع الحقوق محفوظة لمنتديات لغاتى التعليمية ::